جوان عابد و زن نابکار

۞جوانان دارالولایه سیستان۞

ولایة علی بن ابیطالب حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی

درباره ما


این وبلاگ فقط بخاطربرجاماندن نام دارالولایه سیستان درذهن شماعزیزان است.سیستان راازاین روی دارالولایه نام گذاری کرده اندکه درزمان معاویه لعنت الله دستور دادتامولایمان امام علی (ع)برروی منابرسبع لعن کنندولی مردومانی عاشق اهلبیت (ع) ازخطه سیستان این ننگ بزرگ راقبول نکردنندکه داستان درازدارد

نویسندگان

موضوعات مطالب

پیوندهای روزانه

لینک های ویژه

دیگر امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 443
بازدید کل : 616724
تعداد مطالب : 433
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1



به این سایت رأی بدهید به این سایت رأی بدهید

لینک دوستان وبگاه


 تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جوانان دارالولایه سیستان و آدرس h.alamdar.z.LXB.ir لینک نمایید..یاعلی





آرشیو مطالب

برچسب‌ها

طراح قالب

ثامن تم؛مرجع قالب و ابزار مذهبی وبلاگ و سایت
یا صاحب الزمان (عج) السلام علیک یا اباصالح المهدی (عج) یا مهدی ادرکنی ...

 بگذارم تا برگردم،عمر قبول کرد و آن جوان حلقه ای از عاج آورد که قفل بر آن زده شده بود و به مهر آن جوان مهر شده بود.آن را به دست عمر سپرد و همراه قافله از شهر بیرون رفت و عمر نیز با او بیرون آمد و سفارش او را به کاروان نمود پس با آن جوان وداع کرد و برگشت.

در میان قافله زنی از انصار بود وقتی چشمش به آن جوان افتاد عاشق او شد و همیشه به او نظر داشت و هر مکانی که آن جوان منزل می کرد آن زن نیز منزل می کرد.در یکی از منازل آن زن به جوان نزدیک شد و گفت:ای جوان دلم به حالت می سوزد و می خواهم این بدن لاغر تو را با لباس پشم بپوشم.
جوان گفت:این بدن را کرم خواهد خورد و در خاک جای خواهد گرفت.

زن گفت:مرا عبرت می آید که آفتاب گرم به صورت مانند آفتاب تو بتابد و صورتت را سیاه کند.
جوان گفت:ای زن!از خدا بترس و این نوع سخنان را با من مطرح نکن که سخن تو مرا از عبادت باز خواهد داشت.
زن گفت:من با تو حاجتی دارم و تا حاجت خود را نگیرم دست از تو بر نمی دارم.
جوان گفت:حاجت تو چیست؟

گفت:حاجتم این است که از من کام بگیری و به وصال خود درآوری.
جوان گفت:ای زن بترس از خدا!و شروع به موعظه و نصیحت کردن آن زن کرد ولی اصلا موفق نشد.
زن گفت:ای جوان!به خدا قسم اگر حاجت من را برآورده نکنی تو را به یکی از حیله های زنانه گرفتار می کنم که راه نجات نداشته باشی.

جوان گفت:
گر نگهدار من آنست که من می دانم            شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
آن جوان اعتنایی به او نکرد و توجهی به سخن زن نکرد تا آنکه در یکی از شبها که جوان زیاد بیدار بود و آخر شب خواب بر او غلبه کرد آن زن آمد و خورجین آن جوان را از زیر سرش کشید و کیسه خود را که پانصد دینار در آن بود در آن خورجین گذاشت.

صبح وقتی قافله خواست که حرکت کنند آن زن ملعونه از خواب بلند شد و فریاد کرد ای اهل قافله!من زنی فقیر هستم و خرجی مرا دزد برده است.پس رئیس قافله به یکی امر کرد که وسایل همه را بگردد.و تمام وسایل را جستجو کردند مگر وسایل آن جوان و او چیزی پیدا نکرد.زن گفت:چرا وسایل این جوان را جست و جو نمی کنید،او را نیز بازرسی کنید شاید ظاهرش فریبنده باشد و باطنش چیز دیگری باشد.

گفتند  که اینگونه نسبت ها از مثل این عابدی زشت و قبیح است آن زن اصرار کرد تا آنکه گروهی به طرف آن جوان آمدند در حالی که جوان نماز می کرد،وقتی نماز را تمام کرد پرسید که حاجت شما چیست؟جریان را گفتند.
جوان گفت:بار مرا تفحص نمائید و او خود خاطر جمع بود،پس آن زن ملعونه فریاد کرد که این کیسه است و نشانی های آن را داد و گفت که در آن کیسه گردنبند لولویی است با فلان وزن.

وقتی اهل قافله تمام علامت ها  را مطابق یافتند شروع به فحش و دشنام آن جوان کردند و بسیار او را زدند و او را به زنجیر بسته تا او را به مکه بردند.
جوان گفت:ای اهل قافله شما را به خدا قسم می دهم که مرا باز کنید تا مناسک خود را به جا بیاورم و بعد مرا زنجیر کنید.
پس او را باز کردند و هنگامی که فرایض را تمام کرد و به جا آورد نزد آنها آمد و گفت:حالا هر چه می خواهید با من بکنید و آنها را بی زنجیر به سوی مدینه آوردند اتفاقا در بین راه کیسه پول آن زن گم شد و زن بی خرجی شد و گذرش به چوپانی افتاد و از او چیزی خواست.

چوپان گفت:اگر مرا تمکین کنی چیزی به تو می دهم.پس چوپان با آن زن نزدیکی کرد و مقداری پول و خرجی راه به آن زن داد پس شیطان به نزد آن زن آمد و گفت که حامله شده ای.
زن گفت:از چه کسی حامله شده ام؟شیطان گفت:از چوپان.
زن گفت:چه افتضاحی شد،رسوا شدم.

شیطان گفت:نترس و بگو که من خواب بودم و این جوان مقدس با من نزدیکی کرد وقتی بیدار شدم چاره ای نداشتم و حالا هم از او حامله شده ام،زن نیز طبق گفته شیطان عمل کرد و آنچه شیطان گفته بود  به مردم گفت.و آنها به خاطر نسبت دزدی که به او زده بودند باور کردند.و دوباره جوان را زدند و گفتند:آیا دزدی کافی نبود،زنا هم کرده ای!و دوباره او را زنجیر کردند.هنگامی که نزدیک مدینه رسیدند عمر با گروهی به استقبال بیرون آمد و اول سوالی که کرد از آن جوان بود.

مردم گفتند که این جوان تو را اغفال کرده بود این جوان هم دزدی و هم زنا کرد و قصه را برای او نقل کردند و او را حاضر ساختند.

عمر گفت:وای بر تو در ظاهر ادعای عبادت می کردی و در باطن خلاف آن بودی.تا آنکه خدا تو را رسوا کرد به خدا قسم که تو را به سخت ترین عقوبت ها،عقوبت خواهم کرد.اما آن جوان هیچ نگفت پس او را به مسجد آوردند و همه مردم جمع شدند و منتظر که عمر با این جوان چه می کند ناگهان مولای متقیان علی بن ابی طالب داخل مسجد شد و فرمود:این غوغا برایچیست؟

گفتند که این جوان زاهد مقدس دزدی و زنا کرده.حضرت علی فرمود:به خدا قسم نه دزدی کرده و نه زنا!و حج هیچکس جز او قبول نیست وقتی عمر این سخن را شنید از جا بلند شد و حضرت علی را در جای خود نشاند و جوان زاهد در زنجیر بود و سر خود را به زیر انداخته و آن زن نیز نشسته بود.حضرت علی رو به آن زن کرد و گفت:حکایت خود را نقل کرد.

زن گفت:این جوان مال مرا دزدیده و مردم دیدند و شب نیز مرا در خواب دیده و با من زنا کرده است.
حضرت علی فرمود:آنچه گفتی دروغ بود و رو به عمر کرد و گفت:یا ابا احفض این جوان مجبوب است یعنی آلت رجولت او بریده شده است و آن را در حقه از عاج گذاشته است پس از جوان پرسید که آن حقه کجاست سر بلند کرد و گفت:آن کس که حقیقت مطلب را می داند بر مکان حقه نیز اطلاع دارد.

و علی(ع)رو به عمر کرد و فرمود:حقه را بیاور.حقه را آوردند باز کردند پرده ای از حریر در آن بود و در میان آن احلیل(ذکر)آن جوان بود پس لباس او را کندند و همه مردم دیدند که احلیل ندارد و همه مردم یک صدا تکبیر گفتند.
حضرت علی فرمود:ساکت باشید و بشنوید از من حکایتی را که رسول خدا به من خبر داده است پس به طرف آن زن روی کرد و تمام قصه و حیله هایی که کرده بود را از اول تا آخر شرح داد و آن زن همه را اقرار کرد.

پس در قبرستان یهودی ها گودالی را کندند و آن زن را نصف کمر در خاک فرو بردند و او را سنگسار کردند.سپس عمر برخاست و گفت:<<لو لا علی لهلک عمر>>و همه مردم از این واقعه تعجب کردند.

 


به این سایت رأی بدهید به این سایت رأی بدهید

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط :
نویسنده زریافتی در جمعه 27 ارديبهشت 1392 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )